یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

فروش ماشین

یسنای گل مامان خیلی دلم واست تنگ شده .تو هم که فکر نکنم حالا حالا قصد تشریف آوردن نداری.می خوایی حسابی دل من و باباییرو آب کنی . ما هم همچنان منتظر............. عزیزم امروز ماشینمونو فروختیم تا یه مدل بالاترشو بگیریم .تا دختر گلمون اذیت نشه . ولی بدون ماشین خیلی سختمه مخصوصا که مامانت آخر اعتماد به نفسه و از موقعی که تو اومدی و حسابی چاق شده زیاد بیرون نمی ره.... حالا از یه جهاتی هم می گم خدا کنه به این زودیها ماشین نگیریم تا شاید مامان تنبلت یه خورده پیاده روی کنه ... اینم یادم رفته بود واست بگم از قدم پر خیر و برکت تو بابایی تو کار شرکت یه موفقیت بزرگ بدست آورد و تونست یه نمایندگی خیلی عالی به اسم رویال بگیره . واقعا خدا رو شکر می کن...
2 شهريور 1389

دلتنگی های مامانی

یسنای عزیزم نمی دونی چقدر دلتنگ دیدنت هستم . این ماه آخر داره برام مثل یه قرن می گذره . هر روز از صبح تا موقع خواب فکر و ذکرم تو شدی دیگه از موقعی که اتاقت هم کامل شد مامانی بیشتر دلش واست تنگ می شه .همه وسایلت حاضر و آماده اما خودت هنوز نیستی . تازگی ها همش تو اتاق تو هستم .شاید روزی ۱۰ بار کمداتو باز می کنم و وسایلتو نگاه می کنم . هیچ وقت باورم نمی شد که اینقدر عاشق نی نی تو شکمم باشم ........ هر روز پیش خودم اولین لحظه ای که ببینمت و در آغوش بگیرمت رو مجسم می کنم .یعنی تو چه شکلی هستی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شبیه منی یا شبیه بابایی؟؟؟؟؟؟؟؟//// هر شکلی باشی و به هر کس شبیه باشی مهم نیست .فقط مهم اینه که تو رو دارم و تو بچه ناز منی . این...
26 مرداد 1389

سیسمونی یسنا جون

یسنا جونم اتاق جدید و سیسمونیت مبارکت باشه عسلم ......   بالاخره یکشنبه همه کاراتو انجام دادم و دوشنبه فامیلای بابایی اومدن و سه شنبه هم فامیلای مامانی اومدن و اتاق گل دخترمونو دیدن .عزیزم نمی دونی چقدر من و مامان بزرگت واسه اتاقت زحمت کشیدیم باورت نمی شه واسه خونمون اینقدر شور و شوق نداشتم که واسه اتاق تو داشتم . هر کاری از دستم اومد واست انجام دادم تا رویایی ترین اتاقو واست درست کنم ........ گل دخترم امیدوارم که از اتاقت خوشت بیاد و توش احساس امنیت و آرامش داشته باشی .از روزی که اتاقتو کامل چیدم هر روز میرم تو اتاقت و روزایی رو مجسم می کنم که تو اومدی و من و تو با هم توی اتاقت هستیم و دارم لباسای خوشگلتو تنت می کنم . .... یسنا...
20 مرداد 1389

فقط 47 روزه مونده تا اومدنت

یسنا گل مامان خوبی .حسابی تازگی ها شیطون شدی و تو شکم مامانی شیطونی و ورجه ورجه می کنی . عزیز دلم دیگه این دوران هم داره کم کم تموم می شه فقط ۴۷ روز مونده .با اینکه حاملگی هم سختی های خودشو داشت و مامانی خیلی اذیت شد ولی دلم برای وقتایی که تو شکمم تکون می خوردی تنگ می شه ولی مطمئنم که در آغوش گرفتن و بوسیدنت هم لذت کمتری از این تکونا نداره . مامانی اینو بدون عاشقتم.......         بالاخره دوشنبه هم کار چیدن اتاقت تموم شد .البته با کمک مامان خودم .از صبح تا شب طول کشید .کلا واست اومدنت یه خونه تکونی حسابی کردم و همه چیز مرتب و آمادست تا شازده کوچولوی ما قدم به زندگیمون بزاره. فقط در حال حاضر پرده اتاقت مونده که ...
14 مرداد 1389

ماجرای تخت و کمد یسنا جونم...

عزیزم خدا می دونه که سر این تخت و کمدت چقدر عذاب کشیدم ولی همه اینها فدای یه تار موت و همه زحمتام ارزونی یه دفعه خوابیدن تو توی تختتت . .. امروز بالاخره تخت و کمدت رو از تهران فرستادن ولی از شانس بد من یه دونه از قفسه های بوفت شکسته بود. راننده می گفتش که باد خیلی شدید بوده و تو جاده یه گونی از روی یه کامیون پرت شده و شیشه ماشین و یه طبقه از بوفه رو شکسته . نمی دونی وقتی دیدمش اشکم جاری شد . نمی دونی چقدر سر این سرویس حساسیت نشون دادم تا یه چیز تکی بشه اما حالا با این طبقه شکسته واقعا نمی دونستم چیکار کنم .!!!!!!!! طفلی سارا دوستم شاید هفت هشت بار زحمت کشیده بود و تا دلاوران رفته بود تا کار رو خوب تحویل بگیره و واسمون بفرسه .یسنا جونم کا...
24 تير 1389

انتخاب اسم

عزیز دلم دیگه بعد از ۷ ماه از اودنت به زندگیمون بالاخره دیشب با بابایی اسمتو انتخاب کردیم .الهی قربون خودتو واسم قشنگت برم ....... از وقتی که معلوم شد فرشته کوچولوی ما یه دخمل ناز نازیه هر شب با بابایی تو کتاب و اینرنت و... دنبال یه اسم خوشگل واست می گشتم ولی تا الان نتونسته بودیم به نتیجه برسیم تا اینکه دیشب بالاخره طلسم اسم گذاری تو هم شکسته شد واسم تو شد.... ................................................یسنا........................................... دیشب آخر سر قرار شد که من دو تا اسم و بابات هم دو تا اسم انتخاب کنیم و بهم نشونم ندیم و از بین این چهارتا اسم بالاخره یکیشو به قید قرعه انتخاب کنیم.اسما این بودن.... یسنا و دینا.....
16 تير 1389

خبر ناگوار

دیروز روز پدر بود یعنی ولادت امام علی .نهار رفتیم خونه هدا اینا و حسابی روز خوبی رو گذروندم . بابات واسمون یه کارایی انجام داد که کلی ذوق زده شدیم . مامان بزرگت هم کلی قربون صدقه تو رفت و دیگه امروز اینقدر خدارو شکر کرد که تو رو به ماداده......... عزیز دلم اینقدر دیروز تکون خوردی که دیگه آخر شب داشتم از ترس می مردم.گفتم نکنه خدایی نکرده بلایی سرت بیاد.هر روز که دارم به روز زایمان نزدیک می شم استرسم بیشتر می شه و یه جورایی ترس همه وجودمو می گیره. مخصوصا بعد از اتفاقی که افتاد : یادته که واست نوشته بودم اولین دوست همسن و سال خودتو هنوز نیومده پیدا کردی .یاس نی نی دختر خاله مامانی بود که دیروز به دنیا اومد و متاسفانه بعد از ۷ ساعت که ت...
6 تير 1389

خرید سیسمونی

دیگه کم کم دارم مقدمات اومدنتو فراهم می کنم وسیله هاتم بیشترشو گرفتم و دیگه مونده یه سری خورده کاری و خریدهای ریز که اونم در اولین فرصت انجام می دم و واسه اومدنت منتظر میشینم .   یکشنبه صبح با مامان و بابام را افتادیم سمت تهران که بریم واسه شازده کوچولومون سیسمونی بگیریم .البته شب قبلش من یه شب خیلی بدی رو گذروندم .چون هنوز دو روز نشده بود که از مریوان برگشتیم دوباره عازم سفر شدم و اینقدر استرس داشتم که تا صبح نخوابیدم .همش به این فکر می کردم نکنه بلایی سرت اومده باشه .خلاصه 7 صبح پا شدم و رفتم بیمارستان و اونجا گفتن که سونو انجام نمی دن و باید برم یه بیمارستان دیگه ولی صدای  قلبتو واسم گذاشتن .منم با شنیدن صدای قلبت اشکام همین...
25 ارديبهشت 1389

اولین مسافرتی که تو هم با ما بودی

دخترنازنینم هر روز که می گذره بیشتر دلم واسه دیدن روی گلت تنگ می شه نمی دونم چجوری تا شهریور باید طاقت بیارم ولی حاملگی هم یه جورایی خوبیای خودشو داره مهمتر از همه اینه که همیشه تو پیشمی و حتی یک ثانیه هم ازت دور نمی شم .   خلاصه از این حرفا بگذریم بالاخره من و تو بابایی اولین سفر سه تایی رو با هم رفتیم .البته این سفر بیشتر به خاطر کار بابات بود ولی من و تو هم همراهیش کردم .تمام مدتی که تو ماشین بودیم تا برسیم کرج همش راجع به تو و آینده  با بابات حرف زدیم.دیگه شب حدود ساعت 11 بود که رسیدیم من داشتم از خستگی می مردم .شام خوردیم و دیگه تا خوابیدیم شد ساعت دو ....   بالاخره اولین سفرمونم هم با تو رفتیم . ولی شاید خیلی نشه...
10 ارديبهشت 1389

اولین نبض وجودم

وای که چقدر امروز ذوق کردم !!!!!!!                                              یه ماهی می شد که همه ازم می پرسیدن که بچت تکون نمی خوره و منم هر روز از اینکه تو اینقدر آرامی و هنوز تکون خوردنات شروع نشده یه ذره احساس ترس می کردم . تا اینکه امروز بالاخره مامانیو به آرزوش رسوندی و ابراز وجود کردی .... امروز صبح مامان تنبلت بعد از مدتها صبح زود از خواب بیدار شد و با بابایی صبحانه خوردیم بعدش که بابایی رفت روی مبل دراز ک...
29 فروردين 1389